حالا که مال منی...بیا و ضرب از کار افتاده ی قلب مرده ام باش.
حالا که رویای داشتن تواز کناره های رویایم رخنه کرده ....بیا و دلخوشم کن به جاودانگی ات....بیا و مرا بمیران میان چشمهایت....دفنم کن درون سینه ات وجان الکنم را ترانه کن.
از من به من بگو .
رهایم کن وبازی ناتمام انگشتانم را روی مسیرهای محال تنت از بر کن .من این خواستنت را جز قالب مردانگی ام به هیچ نشانی سرازیر نمیکنم.
میدانی....خواستن تو مجال نفس تازه کردنی حتی نمیدهد....مجال نفس بریدن هم....اما با تمام اینها درد تو عجیب بر جان خسته ام خوش نشسته....عجیب.
رمان تا آسمان-aseman64