پرسه در میان لحظه ها

یادداشت های روزانه Aseman.H(نویسند ه ی رمان تا آسمان)

پرسه در میان لحظه ها

یادداشت های روزانه Aseman.H(نویسند ه ی رمان تا آسمان)

  • Aseman Hamidi

  • Aseman Hamidi

  • Aseman Hamidi

دوستان و همراهان عزیز من سلام و وقتتون بخیر.امیدوارم هر کجا که هستین روزو روزگارتون خوش وخرم باشه.

لازم دونستم از همینجا از تک تک شما عزیزان که هر از گاهی یادی از من میکنین تشکر کنم.

چند باری دوستان درخواست انتشار تصاویر شخصیتهاروداشتن. البته خودم به شخصه خیلی موافق این مورد نیستم اما با توجه به اینکه قبلا هم با مشورت خود شماها این عکسهارو تو گروه هم انتشار داده بودم همینجا هم میزارم تا اونایی که دوست دارن ببیننشون.

ویه نکته دیگه این که بنده بنابر دلایلی کاملا شخصی تو هیچ صفحه اجتماعیه فارسی زبان فعالیتی ندارم و تا اطلاع بعدی هم نخواهم داشت.امیدوارم برای اونایی که سو تفاهم پیش اومده با این توضیح  حل شده باشه.من تو اینستا هیچ کسیو بلاک نکردم فقط صفحه ی aseman64رو حذفش کردم و  وحساب کاربریم رو هم  غیر فعالش کردم.

دوستتون دارم به امید دیداری دوباره

  • Aseman Hamidi

تصاویر شخصیتهای رمان تا آسمان

  • Aseman Hamidi

  • Aseman Hamidi
  • Aseman Hamidi

رمان جدید(یادگاری)



سرزمین مادری یا سرزمین پدری.
 نمیدانم .اما ،ازمیربرای من ،وطن بود. روزی که وطنم را ترک کردم انگار قید شاهرگی درون قلبم را زدم.
یک انتحار ناموفق و منجر به مرگ قلبی .
آمدنم به ایران و خانه ی مادر هرگز ندیده ام 
دگردیسی عظیمی برای من به دنبال داشت.
انگار که از آن کودک شاد و پر هیاهوی دوازده ساله تبدیل شده بودم به گونه ای سخت پوست در حال انقراض.
هر روز بیشتر از روز قبل کش می آمدم و این خاصیت مادامی که ترکش کردم در من هنوز زنده بود.
ولی با تمام این اوصاف ،همین سرزمین غریب و جادوئی....سرانجام شد سرزمین مادری ام و آنجا سرزمین پدری.

  

  • Aseman Hamidi

کی بود که میگفت تابستون وقت استراحته؟

چرا فک میکردم تابستون که بیاد کلی اوقات فراغت دارم.

با اینکه از ساعت هفت صبح بیدارم ولی بازم کسر وقت دارم. گاهی اوقات به این نتیجه میرسم که آدم فسی هستم. ولی باز میشینم دودوتا که میکنم میبینم نه بو خودا.خیلی هم دقیق و آن تایمم. ولی همه چی برعکس میچرخه.

مردادم داره تموم میشه و شهریور هم که بیاد دیگه باید به فکر مدرسه و خرید باشیم. گندش بزنن. من اصن امسال هیچی از تابستون نفهمیدم. اوایل که همش مهمون داری کردم.بعدم که مریض شدم. یه کوچولو هم تازگیا اومده تو جمعمون که حسابی وقتمونو پرکرده.شب زنده داری داریم باهاش. طفلک خواهرم جیگرم براش کباب میشه. یاد خودم می افتم که تو تنهایی رزا رو بزرگ کردم. هر چی سعی میکنم از تجارب گرانقدر خودم به خواهرمم انتقال بدم هیچی یادم نمیاد.باور نمیکنم که بیشتر از ده سال از اون روزا گذشته باشه.زرزای رزا....شب بیداریاش....بدغذاییش....بدقلقیاش....اوووف....اینروزاهمش با خودم میگم ما زنا چقد صبوریم واقعا. کاش مردا قدرمونو بیشتر بدونن.




  • Aseman Hamidi

همیشه با خودم فکر میکنم چطور میشه آخه یکی همه چی تموم باشه؟
ینی هم خوشگل و خوش هیکل و خوش تیپ و خوش اخلاق و خوش سرو زبونو و خوش شانس و خلاصه ته کمالات باشه.
هوم واقعا...چطور ممکنه؟
آخه هر جوری حساب کتاب میکنم جور در نمیاد. نود درصد خوشگلا گنده دماغن یا مثلا نصف بیشتر خوش اخلاقا چاق و تپل مپلن.

  • Aseman Hamidi