پرسه در میان لحظه ها

یادداشت های روزانه Aseman.H(نویسند ه ی رمان تا آسمان)

پرسه در میان لحظه ها

یادداشت های روزانه Aseman.H(نویسند ه ی رمان تا آسمان)

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نامش برف بود
تن اش، برفی
قلب اش از برف
و تپش اش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاهگلی ..
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم

از: بیژن الهی

  • Aseman Hamidi

تنهایی.....!
لعنت به تنهایی که همه چیز را از آدم میگرد.حتی آنهایی را که روزگاری فکر میکردی جانشان به جانت بسته است.
رمان تا آسمان-aseman64

  • Aseman Hamidi

دارم به عشقی اعتراف میکنم که از حقیقت فراتر میرود.

  • Aseman Hamidi

پرده هارا کنار بزن.برمن بتاب.برمن که فرو میریزم همچون بهمن سرد تنهایی.
برمن بتاب خورشیدوار وآبم کن.بگذار جاری شوم و برویم هر بهار میان دستهایت .
در این خواستن بی مقدمه.در این روزهای طلایی داغ که آغشته اند به عطر تن تو،به انتظار بهارم.درست اول فروردین.
که قرار است برفهارا کنار بزنی. بیایی و برای من زندگی را برویانی.بیایی ومرا به آفتاب...مرا به آسمان دلت برسانی وته دلم گرم باشد به ماندنت.وبدانی که دلم همیشه برایت تنگ است.همیشه حتی آن لحظه که در آغوشم نفس می کشی.
تا بهار فرصت زیادی نمانده اما هر روز برای آمدنت دعا می کنم.هر روز این زمستان سخت را نذر بودنت می کنم.
میان تارو پود این زندگی که سخت مدیون سخاوت دستهای توست.توئی که جز خودت نمیداند که چقدر برایت کم گذاشته ام.توئی که در درون من سقوط کردی.توئی که سرزمین مادری ام شدی.حالا که روبه رویم نشسته ای با آن چشمهای روشن کودکانه.
حالا که بیشتر از همیشه کنارمی ،بیا وجاده های تنم را قدم بزن...چونان کوهی سر کشیده بر آسمانم....بیا و قله های تنم را فتح کن.

Aseman64

  • Aseman Hamidi

آن روزها خوش بودیم. آن روزها که از هر بیست و چهار ساعت ،بیست و چهار بار میدیدمت ونمیدانستم که قرار است از آخرین باری که دیدمت ،چهار سال بگذرد.
آن روزها خوش بودیم.آنقدر که می آمدی و برای تنها عروسکم پدر میشدی و برای من تمام دنیا.
آن روزها خوش بودیم.آنقدر که غصه هایم را میان سینه ات پچ پچ میکردم و نمی دانستم که قرار است شبی غصه هایم را با قرص های آرامبخش فریاد کنم.
آن روزها خوش بودیم.....
Aseman64

  • Aseman Hamidi

حالا که مال منی...بیا و ضرب از کار افتاده ی قلب مرده ام باش.
حالا که رویای داشتن تواز کناره های رویایم رخنه کرده ....بیا و دلخوشم کن به جاودانگی ات....بیا و مرا بمیران میان چشمهایت....دفنم کن درون سینه ات وجان الکنم را ترانه کن.
از من به من بگو .
رهایم کن وبازی ناتمام انگشتانم را روی مسیرهای محال تنت از بر کن .من این خواستنت را جز قالب مردانگی ام  به هیچ نشانی سرازیر نمیکنم.
میدانی....خواستن تو مجال نفس تازه کردنی حتی نمیدهد....مجال نفس بریدن هم....اما با تمام اینها درد تو عجیب بر جان خسته ام خوش نشسته....عجیب.
رمان تا آسمان-aseman64

  • Aseman Hamidi