.یک شب به او گفتم مرا دوست بدار.
خندید و با خنده به چشمهایم نگاه کردو گفت من تورو دوست دارم.دوستم داشت؟. خوب اینرا که خودم هم میدانستم.
من دوست داشته شدن میخواستم اما نه هر دوست داشتنی. میخواستم مرا در حد مرگ دوست بدارد و اویی که باز به چشمهایم نگاه کرد اما اینبار نخندید.
نخندید و این آخرین خواسته ام را هم اجابت کرد.
رمان جدید-aseman64